به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

خــــــون بازی

 

 

احساسی تو قلبش زبونه میکشه...
احساسی که تحملش سخته ولی دور بودن ازش...غیر ممکن...
حس میکنه عاشق شده...
حس میکنه شعله های عشقه که قلبشو میسوزونه...
سرمای این روزاشو فراموش میکنه...
زخمای کهنه ی قلبشو به باد فراموشی میسپاره و فقط...
با تموم احساسش به ندای دلش گوش میکنه...
عشق...عشـــــــق...عشــــــــــــــق...عشــــــــــــــــــــــق...
از تموم دنیا دل بریده ومیدونه که دنیاش...
وسط دستای معشوقش آرومه ، آرومـــــه...
به پای عشق هم قسم میخورن...
چون میدونن، تنها چیزی که این قسمو میشکنه...مرگـــــــه...
و از مرگ نمیترسن، تا وقتی دستای همدیگه رو گرفتن...
جز صدای تپش های گرم قلبشون، صدای هیچکس و هیچ چیزو نمیشنون...
و فقط تو رویا...خونه ی گرمشونو در کنار هم نقاشی میکشن...
حتی اگه تموم دنیا جمع بشن، تا دستاشونو از هم جدا کنن...
انقد عهدشون محکم هست...که حتی تو اوج سکوت، صدای همدیگه رو بشنون...
واسه همینه که زود به زود دلتنگه چشمای هم میشن...
دلتنگیه هر روز و هر شبشون از همین سکوت پرحرف و همین فریاد های ساکته...
انقدر همدیگه رو دوست دارن، که تو اوج آرامش...با صدای تپش قلب همدیگه...خوابشون میبره...
عاشقونه همدیگه رو دوست دارن و تو جاده ی عشق...قسم خوردن، هرگز صبر نکنن...
روزها رو میشکافن؛ تا به روز به هم رسیدن برسن...
از زنگ زدنای دزدکی... حال پرسیدنای یواشکی و سلام های پنهونی...
خسته شدن...
حالا میخوان با فریاد اسم همو صدا کنن و هرصبح...
با عشق...بهم صبح بخیر بگن...
میخوان به دنیا ثابت کنن که اگه نفس از ما جداشه...
اگه نور از چشمامون بره و اگه خون از رگهامون پاک شه...
بازم به عشق هم تا ابد، زنده خواهیم بود...
اینو رو قلب هم هک کردنو حالا وقتشه رو سردر خونه ی رویاهاشون بنویسن...
تا هرکس که نگاهش به اونجا افتاد، با یه نگاه بفهمه...این عشق...حتی تو افسانه ها هم نیست...
با آواز صدای هم،عاشق میشن و با گرمای نگاه هم زنده می مونن...
تو اوج بی کسی اشکاشونو جز به چشمای معشوق، نشون نمیدن و جز رو شونه های عشق...
سر نمیذارن...
گرمیه خونه شونو به هزاران هزار ستاره ی آسمون نمیدن و فقط با یه ندای هم...دست از نفس کشیدن برمیدارن...
اسطوره ی عشق میشن و خسته از این همه عاشقانه های پنهانی...
چشم از تموم دنیا میکشن...
برای اثبات عشقه هم...با مرگ بازی میکنن...
تا هیچوقت فراموش نشه...
من بخاطر تو...از خــــــــــودم گذشتم...
این از خود گذشتگی رو به دست تقدیر میسپرن و با اطمینان به سرنوشت...
از خون هم عشق میبافن...تا روزی از یاد نبرن...
که خون ما...حالا ستون خونه ی ماست...
هردو به این باور رسیدن و باز...برای عاشقتر شدن...
دست از این بازی عاشقانه نمیکشن...
به قیمت عشق هم، با خون هم بازی میکنن و با این خون بازی...
عشقو به درد ترجیح میدن...
تیغو برمیدارن و با قطره ای مقدس از اشک...
رگ بی تاب و عاشقشونو به دست باد میسپرن تا فریاد بزنن...
که اگه قراره من بی تو باشم...حتی دنیارو هم لایق زندگی نمیدونم...
با این فریاد، عشقو با خون خودشون، رو در و دیوار خونه نقاشی میکنن...
تا بهم بفهمونن، عشــــــق مــــــا، حتی از زندگی با ارزش تره...
این بازی تلخ انقدر ادامه پیدا میکنه...
تا یا نمیه ی خالی هرقلب، با قلب دیگری پر شه...
یا نیمه ی تنها مونده ی قلبم، تن به شکستن بسپره...
این قمار عاشقانه اگرچه خاطره ای پاک نشدنی از عشق خواهد بود...
اما هربار قدمی پراز نگرانی برای هردوشون خواهد شد...
قدمی که علاوه بر اینکه میتونه عشقشونو تا ابد جاویدان کنه..
میتونه برای همیشه دستاشونو از دست هم بکشه و آیا اون موقع...
حاضرن برای گرم شدن تو اوج سرما،دستای بی جون عشقشونو تو دست بگیرن...؟
آیا حاضرن با تنهایی بسازن و آیا حاضرن از عشق، درد بسازن...؟
آیا هنوز حاضرن، زندگیشونو بدن، تا شاید یه جایی دور تر از زمین، باز دستای همو بگیرن...؟
ای کاش یادشون نره وقتی قسم خوردن که نفس کشیدن جز با عشق...ممکن نیست...
ای کاش فراموش نکن که عمری...جز به خوشبختیه هم فکر نکردن و ای کاش...
از یاد نبرن روزایی که تو دستای گرم هم پرواز کردن...
از این خون بازی عاشقانه...کاش خونی به جا نمونه...
از این خون بازی پر از عشـــــق...ای کاش عمری تنهایی نمونه...
و از این بی کسی پر از درد؛ ای کاش عمری حسرت به جا نمونه...
چون شاید دیگه تنها راه برگشت...
........................
................
........
...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و وقتی دستای گرمشو غرق در خون دیدم...
باور کردم که تا ابد، باهم خواهیم موند...
افسوس وقتی غرق در خون شدم تا دوباره باهم باشیم...
من پشت شعله های آتیش و اون پر از آرامش...
میون باغی قدم میزد...
.............
........
....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این پستو فقط برای اونایی نوشتم که فکر میکنن...
تیغ، میونبری برای اثبات احساس پاکشون...
به زمونه س...
در حالی که نمیدونن...زمونه...
وقتی به حرفشون میرسه...که آخرین تپش قلب عاشقشون...
آخرین ستاره ی آسمون پر ستارشون باشه...
مخصوصا عزیزی که خودش میدونه منظورم از این پست...
کیه...
...
دوستتون دارم...طبق معمول...
به خدای تک ضرب های لحظه هام میسپارمتون و ادامه مطلبو...
با شعری فوق العاده از سلطان تقدیمتون میکنم...
با آرزوی قلبی پر از عشق...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.